از ازل این بود...

هنگامی که کارنامه ها را می دادند


پسرها شدیدا به خاطر نمرات پایین سرکوفت می خوردند و البته گاهی هم ممنوع شدن از مشاهده کارتون ولی دخترها هیچی نمی شدند. چون قرار بود در آینده ازدواج کنند و نان آور خانه هم نخواهند بود

وقتی پدر خانواده شب به منزل می آمد

پسرها فرار می کردند و یه گوشه ای می خزیدند تا چوقولی های مادر، کار دست شان ندهد، ولی دخترها به بغل پدر می پریدند و چپ و راست قربون صدقه می شنیدند

روز اول مهر که مدرسه ها باز می شد

پسرهای عزیز کله هایشان را با نمره 4 می زدند و مزین به لغت نامأنوس کچل می شدند ولی دخترها فقط به پسرها می گفتند: چطوری کچل؟

در 18 سالگی

پسرها تمام اضطراب و دلهره شان این است که دانشگاه قبول شوند و سربازی نروند ولی دخترها ورودشان به پادگان طبق قانون ممنوع است

در دانشگاه

پسرها همان روز اول عاشق می شوند و گند می زنند به امتحان ترم اولشان و مشروط می شوند ولی دخترها فقط در بوفه می نشینند و به پسرهایی که به آنها نگاه می کنند افاده می فروشند

هنگام خواستگاری

پسرها باید خانه، ماشین، شغل مناسب، مدرک دهن پر کن، قد رشید، هیکل خوش فرم، خوش تیپ و هزار تا کوفت و زهرمار داشته باشند و پشت سر هم از موفقیت ها و اخلاق خوب برای عروس خانم بگن و احتمالا انگشتری برای نشون کردن در دست سر کار عروس خانم بکنند ولی دخترها فقط کافی است بنشینند و لام تا کام حرف نزنند

هنگام ازدواج

پسرها باید شیربها، مهریه، خرید عروسی، جواهرات گوناگون، جشن و سالن و... را تهیه کنند ولی دخترها فقط باید جهیزیه بدهند که احتمالا به دلیل شروع خرید جهیزیه از همان کودکی همش بنجل شده و آقای داماد باید با تحمل هزار تا منت آنها را قبول کرده، دور ریخته و یک سری جدید بخرد


«....»

سلام شاید هرز گاهی از این اسلاید شو ها بزاریم....همین جوری گفتم شمام در اطلاع باشید فک کنم این جوری باشه بهتر و جالب تره...نه؟؟

صرفا جهت لبخند




و این اخریه هم کاملا بدون شرح...(طنز نیست)


به مشکلات بخندید

مرد جوانی که میخواست راه معنویت را طی کند به سراغ استاد رفت.استاد خردمند گفت:«تا یک

سال به هر کسی که به تو حمله کند پولی بده».تا دوازده ماه هر کسی به جوان حمله میکرد

جوان به او پولی می داد. اخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعدی را بیاموزد.استاد گفت:«به

شهر برو و برایم غذا بخر همین که مرد رفت استاد خود را به لباس یک گدا در اورد و از راه میان‌بر

کنار دروازه شهر رفت.وقتی مرد جوان رسید،استاد شروع کرد به توهین کردن به او.جوان به گدا

گفت:«عالی است!یکسال مجبور بودم به هر‌کس که به من توهین می‌کرد پول بدهم اما حالا

میتوانم مجانی فهش بشنوم،بدون انکه یک پشیزی خرج کنم»استاد وقتی صحبت جوان را شنید

رو نشان داده و گفت:«برای گام بعدی آماده‌ای!چون یاد گرفتی به روی مشکلات بخندی»


مشکلات نمی‌تواند مرا شکست دهند هر مشکلی در برابر تصمیم قاطع من تسلیم میشود

"داوینچی"